۲-۱-۲)مسئله خلق
اصطلاح هوش نامی است که به فرآیندهای ذهنی فرضی یا مجموعه رفتارهایی هوشمندانه اطلاق میشود (ایکن[۲۸]، ۱۹۸۵، به نقل از ذراتی، ۱۳۸۴).
از نظریه بینه (۱۸۹۶، به نقل از گنجی، ۱۷۵:۱۳۷۰) هوش توانایی شناخت محیط است که شامل درک مسئله و خلق راه حلها و ثبات قدم در کاربرد این قابلیتها و داشتتن روح انتقادی میباشد.
ترمن[۲۹]، هوش را عبارت از قدرت تفکر تجربهای و ابینگهوس[۳۰] هوش را قدرت ترکیب و ثوراندایک قدرت ابراز عکسالعملهای خوب از نقطه نظر حقیقت میدانند (نقل از شریعتمداری ۱۳۴۲، ص ۴۲۰؛ وکسلر ۱۹۸۵، به نقل از هترینگتون و پارک[۳۱]، ۱۹۷۳؛ عظیمی ۱۳۶۳، به نقل از جباری، ۱۳۸۵). اسپیرمن[۳۲] میخواهد از طریق آزمایش ثابت کند که هوش یک استعداد عمومی است که اثراتش در جنبه های مختلف ظاهر میشود (به نقل از شعارینژاد، ۱۳۵۴، ص ۵۲، کلاپارد[۳۳] و استرن[۳۴]، به نقل از جباری، ۱۳۸۵) و هوش را عبارت از نوعی تطابق ذهنی با مقتضیات و موقعیتهای جدید میداند.
بوهلر[۳۵] معتقد است که طرحهای ذهنی به سه دستهاند:
غرایز، تربیت و هوش که هوش صرفاً با عملیات و تأثیرات ناگهانی توام با ادراک ظاهر می شود. کهلر هوش را منحصر به عملیاتی میداند که با بازسازیهای ناگهانی توام باشند و به تلاشها و رفتارهای آزمایش و خطا را در این مورد معتقد نیست. هوش اساساً دارای ماهیت عملیاتی است و کنش هوش، اثرگذاری بر مواردی است که بر آن ها اثر می کند؛ و نیز بسیج کردن و تغییر دادن آنهاست، برای شناختن اشیاء باید آنها را تجزیه و از نو ترکیب کرد (به نقل از جباری، ۱۳۸۵).
۲-۱-۳) نظریه های هوش:
هوش یک سازه فرضی است نه یک خصلت عصب شناختی آدمی، به عبارت دیگر، هوش یک مفهوم ساختگی است که روان شناسان آن را برای سهولت ارتباط ابداع کردهاند (آیکن، ۱۹۸۷، مترجم؛ سیف، علی اکبر، ۵۷۸، ۱۳۸۰).
آیکن در این باره گفته است پژوهشهای انجام شده هیچ بخشی از مغز یا هیچ عنصر شیمیایی که بتوان آن را جایگاه یا ماده هوش دانست را، شناسایی نکرده است؛ اما این واقعیت مانع از نظریه پردازی درباره هوش نشد و روان شناسان وابسته به رویکردهای مختلف در این باره نظریه پردازیهای متنوعی کردهاند که واگنر[۳۶] و استرنبرگ[۳۷] (۱۹۸۴) این نظریه ها را طبق سه دیدگاه روانسنجی، پیاژهای و دیدگاه خبرپردازی، طبقهبندی کردهاند.
الف- دیدگاه روان سنجی:
قدیمی ترین دیدگاه مربوط به هوش، دیدگاه روان سنجی است. این دیدگاه با اندازه گیری کارکردهای روان شناختی سروکار دارد، از این رو به آن نام روان سنجی داده اند. در نیمه اوّل قرن بیستم، روان سنجی دیدگاه غالب در زمینه هوش بود که با اندازه گیری کارکردهای روانشناختی سروکار داشت و سعی روانشناسان بر آن بود که تفاوتهای فردی را از بطن آزمونهای مختلف همچون واژگان، اعداد، اشکال و چرخش ذهنی و مانند آن ها بیرون آورند، اما مشکلی وجود داشت که همه چیز را خراب میکرد. به رغم محبوبیت فراوان آزمونهای هوشی و رشد تصاعدی جنبش آزمونسازی، معلوم شده بود که در بعضی وضعیتها، هوش آن طور که ما فکر میکنیم تعیینکننده قدرتمندی برای نحوه رفتار نیست. در نظریه های وابسته به این دیدگاه هوش به گونه های مختلفی تعریف شده است. دیوید وکسلر[۳۸] (۱۹۵۸) هوش را یک توانایی کلی میداند که فرد را قادر میسازد تا به طور منطقی بیندیشید، فعالیت هدفمند داشته باشد و با محیط خود به طور مؤثر به کنش متقابل بپردازد. در مقابل دیدگاه وکسلر، دیدگاه های دیگری وجود دارند که هوش را نه یک توانایی واحد بلکه متشکل از مجموعه ای از قابلیتها یا عوامل میدانند. از جمله روان شناسان وابسته به این دیدگاه، میتوان شخصیتهای معروفی چون چارلز اسپیرمن[۳۹] (۱۹۲۷)، لوئیس ترستون[۴۰] (۱۹۳۸)، جی.پی.گلیفورد[۴۱] (۱۹۶۷)، فلیپ ورنون[۴۲] (۱۹۶۰) و آر. بی.کتل[۴۳] (۱۹۶۳) را نام برد در ادامه برخی از مهمترین موارد به اجمال می آید.
۲-۱-۳-۱)نظریه عامل G:
چارلز اسپیرمن[۴۴] ۱۹۰۴، به نقل از (رابینسون[۴۵]، ۱۳۶۶)، روان شناس و آماردان برجسته انگلیسی، نظریه عامل G را در مقاله کلاسیکی که به سال ۱۹۰۴ منتشر شد مطرح کرد. او به دنبال تحلیل رابطه مهارت و چیرگی کودکان در موضوعات متنوع درسی با نمرات آنها در آزمونهای تشخیصی لمسی، شنیداری و دیداری به بحث در باب «سلسله مراتب عامل هوش خاص» پرداخت. او چنین نتیجه گیری کرد که واقعیات به دست آمده نشان میدهد که همه شاخه های فعالیت هوشی، در اصل دارای یک عملکرد بنیادی مشترکند (عامل G یا عامل عمومی)، در صورتی که به نظر میرسد، بقیه عناصر، همان عناصرخاص بر فعالیت (عامل S یا خاص) در هر دو مورد، کاملا متفاوت از موارد دیگر باشد.
نظریه دو عاملی اسپیرمن، وجود یک «هوش عمومی» یعنی یک صفت بنیادی، محتملالوقوع و کل را که کم و بیش در تمام فعالیتهای شناختی بروز می کند، در مورد ذهن مطرح ساخت او مدعی بود که این عامل مهم در امور مربوط به تشخیص و هم در نحو عمل کودکان در مدرسه به چشم میخورد. هر چند دیگران بعدها مجادله او را در باب ارتباط نزدیک قابلیت های تشخیصی و هوش عمومی رد کردند، اما معلوم شد که عامل G اسپیرمن با عملکردهای پیچیدهای که متضمن استدلال و داوری باشند، همبستگی دارد.
- نظریه چند عاملی: شاید (ثوراندایک[۴۶] ۱۹۲۵، به نقل از رابینسون، ۱۳۶۶) از دانشگاه کلمبیا، موثرترین و قدیمیترین نقاد نظریه اسپیرمن میباشد. او اندیشه «یک» عنصر مشترک: را در هوش رد کرد و در عوض به فرض تعداد زیادی از توانایی ها با ارتباط عصبی در مغز مرتبط باشند.
۲-۱-۳-۲) نظریه عامل گروهی:
کلی[۴۷] ۱۹۲۸، به نقل از رابینسون (۱۹۶۶) روان شناس آمریکایی، دیدگاه حد واسط نظریات ثوراندایک و اسپیرمن را برگزید، او معتقد بود که بعضی از عملیات ذهنی دارای یک عامل گروهی یا نخستین مشترکند که آن ها را از دیگر عملیات ذهنی متمایز میکنند.
از معروفترین پیروان کلی، میتوان از ال.ال ثورستون تحلیلگر عوامل نام برد که پژوهشهای گستردهای در باب ماهیت هوش انجام داد. او به همراه تلماجی ثورستون به تدوین نظریهای در مورد هوش پرداخت که بعدها «تئوری چند عاملی» نام گرفت. آن ها تعداد زیادی عامل گروهی پیشنهاد کردند که عوامل گروهی تأیید شده عبارتند از: روایی کلمات، درک کلمات، استدلال عددی، حافظه تداعی، استدلال فضایی، سرعت ادراکی، استقرار یا استدلال عمومی، بدون شک اهمیت عمدهای کار ثورستون به سبب روش تحلیل عوامل او بوده که به عنوان اولین کشف عمده آماری در این حیطه به کار گرفته شده است.
۲-۱-۳-۳)تئوری سه بعدی گلیفورد[۴۸]:
نظریه گلیفورد، (۱۹۶۷). (گلیفورد، ۱۹۶۷، مترجم، سیف ۵۸۱:۱۳۸۰)؛ که به الگو یا مدل ساخت ذهنی شهرت دارد از سه بخش یا سه طبقه اصلی با نامهای عملیات، محتوا و فراورده و تعدادی خرده طبقه یا فعالیت تشکیل شده که بر روی هم ۱۲۰ عامل را به وجود می آورند.
[جمعه 1401-09-25] [ 05:54:00 ب.ظ ]
|