نگاهی میکند، سوی خدا – از آرزو لبریز-
به زاری از ته دل، یک « دلم می خواست» میگوید
شب و روزش «دریغ» رفته و «ای کاش» آینده ست.»
(مشیری، ۱۳۸۰، ج۱: ۳۶۴)
تلقی مشیری از نماز و سجاده، تصویرهای پرحسرتی است که با دانه های تسبیحی که پر از خواهشهای متفاوت است، گره میخورد و بدین ترتیب عبادت او را با آرزو و افسوس همراه میکند که میتوان دلیل آن را ناکامی شاعر در رسیدن به مراد هایش دانست.
در این راستا مشیری دل خواستههایش را بیان میکند و دیگر دنیای کنونی را نمیپسندد:
« دلم می خواست: دنیا رنگ دیگر بود
خـــدا، بـا بنده هایـش مهربان تر بود
ازیـن بیچــاره مــردم یاد می فرمـود!
دلــم می خـواست زنـجیـری گــران،
از بـارگـاه خـویــش مــی آویـخـت
کـه مظلـومـان، خـدا را پـای آن زنجیر
ز درد خـویشتـن آگـاه مــی کردنـد.»
(همان: ۳۶۵و ۳۶۶)
«این شعر بیشتر به اعتراض جوانی میماند که در آستانهی حیرت است و فکر جوانش در برابر یافتن پاسخ به تضادهای زندگی، سخت متلاطم و پرسشگر است و چون جوابی قانع کننده پیدا نمیکند، همهی سوالهایش را متوجهی خالق کائنات میکند.» (شاکری، ۱۳۸۴، ج۱: ۲۷۶)
بدین ترتیب مشیری نقش نماز و عبادت به درگاه خدا را بیتأثیر دانسته و خواهان ارتباطی دیگر است؛ ارتباطی که خدا و بنده را به واسطهی یک زنجیر به هم پیوند بدهد.
میتوان گفت که مشیری به برقراری یک ارتباط معنوی از طریق نماز اعتقادی ندارد و ایجاد یک ارتباط ظاهری برای او بامعناتر است، این در حالی است که او حتّی در شعر «نماز شکایت» خود، به جای نیایش و مناجات به درگاه خدا، به شکایت از او میپردازد:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

« بگو
صدای من به کسی میرسد در آن سوی شب؟
بگو، که نبض کسی میزند در آن بالا؟
ستاره میلرزد!
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی چون من به نماز شکایت استاده ست؟»
(همان: ۵۴۱)
به نظر میرسد اعتقاد به وجود خدا و نماز و نیایش به درگاه او که در عالمی ماورای طبیعت است برای مشیری قابل درک نیست که این مسئله میتواند نشأتگرفته از بیاعتمادیهای او نسبت به جامعه و فضای رقّت بار زمانه باشد.
میتوان گفت در این مرحله، نوسان شاعر در شک و یقین چشمگیر است و شاعر جهانبینی خاص خود را جستوجو میکند.
۴-۳-۴ توحید
مشیری در مسیر رسیدن به یقین قلبی، روح شیفتهای را در همهی آفریدهها جاری میداند:
« دانه میچیند کبوتر،
به سر افشانی بید
لانه میساخت پرستو،
به تماشا خورشید
صبــح از بــرج سپـیــداران، می آمـد بـاز
روز، بـا شـادی گنجشـکان، می شـد آغـاز
نغـمـه سـازان سـراپرده ی دسـتـان و نــوا
روی ایـن سبـزه ی گسـتـرده سراپـرده رها
دشت، هم چون پر پروانه پر از نقش و نگار
پـر زنـان هـر سـو پروانه ی رنگیـن بـهـار
هسـت و مـن یافتـه ام در هـمه ذرّات، بسی
روح شـیـدای کسـی، نـور و نسیـم نفـسـی!
مـی دمـد در هـمـه، ایـن روح نوازشگر پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دل خاک.»
(مشیری، ۱۳۸۰،ج۲: ۸۳۷ و۸۳۸)
در واقع مشیری انوار الهی و دم تأثیرگذار خداوند را در همهی پدیده ها یافته است و به این شناخت رسیده که روحی پاک و قدرتی بیمنتهی وجود دارد که در کالبد آفریدهها میدمد و به آنان هستی میبخشد. این در حالی است که او در نهایت، کمال مطلق را در جمال مقیّد یافته است:
« تنها دلیل من که خدا هست و،
این جهان
زیباست،
وین حیات عزیز و گران بهاست؛
لبخند چشم توست!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...