در نهایت زندگی اشعث بعد از یک عمر زندگی منافقانه در شب اول ذى‏القعده سال ۴۰ هجری قمری تمام شد. امام صادق (علیه السلام) مى‏فرماید: «اشعث بن قیس در قتل امیرالمؤمنین(‏علیه السلام) شریک بود، و دخترش جعده امام مجتبى‏ (علیه السلام) را مسموم کرد، و محمد پسرش در قتل امام حسین (علیه السلام) شرکت داشت.[۲۱۵]
۴.۴.۲. عبدالله بن کَوّاءِیشکری :
نام او عبدالله بن عمرو از قبیلۀ بنی یشکر است، او کسی است که همراه اشعث حکمیت را به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) تحمیل کرد و بعد از حکمیت هم به خوارج پیوست و به خاطر زهد و علم و فضلی که نسبت به دیگران داشت، امام جماعت آنها شد و ظاهراً رهبر فکری و معنوی آنها تا قبل از جنگ نهروان بود.
هنگامیکه حضرت برای متقاعد کردن خوارج به حروراء رفت عبدالله بن کَوّاءِیشکری با صد نفر از یارانش به مقابل امام علی (علیه السّلام) آمد. حضرت (علیه السّلام) به وی فرمود: ای پسر کواء سخن بسیار است یکی از یارانت را نزد من بفرست تا با او سخن گویم. ابن‏کواء گفت: آیا از شمشیر تو در امانم؟ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: آری. در آن هنگام ابوکواء با ده نفر از یارانش جدا شد و نزدیک حضرت رسید. امیر المومنین (علیه السّلام) شروع به سخن کرد و از روزی که قرآنها را سر نیزه کردند و اینکه چگونه حکمیت را تحمیل کردند سخن گفت؛ سپس فرمود: ای پسر کواء آن روز که قرآنها را بلند کردند به شما نگفتم اهل شام می‏خواهند شما را فریب دهند و نگفتم بگذارید جنگ را ادامه دهم ولی شما نپذیرفتید و گفتید آنها ما را به کتاب خدا فرا می‏خوانند باید جواب مثبت دهی وگرنه با تو می‏جنگیم و تو را تحویل می‎دهیم. سپس ابوموسی را به من تحمیل کردید. من با اکراه پذیرفتم؛ بعد من شرط کردم که حکمین باید به کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) حکم کنند در غیر اینصورت حکم آنها برای من الزام آور نیست. ابن کواء گفت: عیناً همین بوده است اما چرا به جنگ آنها بر نگشتی در حالیکه آنها به حق حکم نکردند. حضرت (علیه السّلام) فرمود: ای پسر کواء به یارانم نگاه کن. آیا غیر از این راهی داشتم؟ با این گفتگو ابن کواء به ظاهر از رأی خوارج بازگشت و به اتفاق حضرت به کوفه آمد، اما برغم بازگشت به کوفه و نیز شرکت نکردن در جنگ نهروان بر عقیده خوارج باقی ماند و با اظهارات و سوالات و بحثهای نابجا حضرت (علیه السّلام) را در مواقع مختلف آزار می‏داد. روزی ابن کواء در وضو گرفتن، آب زیادی مصرف کرد. حضرت فرمود: ابن کواء در ریختن آب اسراف کردی. ابن کواء گفت: آیا از آنچه تو از خون مسلمانان ریختی بیشتر است؟[۲۱۶]

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

هرچند ابن کواء از پیوستن رسمی و علنی به خوارج پرهیز کرد امّا مانند اشعث با سر دادن شعار «لا حُکم الا الله» در جنگ صفین بانی تفکر خوارج بود و سپاه را علیه حضرت شوراند و بعد از آن با جدایی ظاهری از خوارج، توانست نفاق خود را نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) پنهان کند و در فرصت‏های مناسب موجبات آزار ایشان را فراهم کند.
۴.۴.۳. شبث بن ربعی ریاحی:
شبث در میان چهره‏های صدر اسلام در فرصت طلبی و تلّون عقیده سیاسی و اعتقادی شخصی بی‏نظیر است. در جاهلیت از چهره‏های سرشناس بوده‏است. بعد از رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مرتد و اذان گوی «سجاح» شد[۲۱۷]. سپس دوباره اسلام آورد و در ایام محاصرۀ خانه عثمان به وی کمک کرد[۲۱۸]. سپس از اصحاب امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) شد، اما بعد از پیدایش خوارج به آنها پیوست. نقش رهبری فکری خوارج را بر عهده داشت. ولی بعد از جدا شدن ظاهری ابن کواء از خوارج ظاهراً شبث هم از خوارج جدا شد. ولی همچنان تلّون عقیده و عمل وی باقی ماند. در زمان امام حسن(علیه السّلام)، جزء یاران امام بود، ولی معاویه برای تطمیع وی دویست هزار دینار پیشنهاد کرد.[۲۱۹]
شبث در زمان امام حسین (علیه السّلام) از کسانی بود که به حضرت نامه نوشت و ایشان را به کوفه دعوت کرد. در آخرین نامه مردم کوفه به امام حسین مهر و امضاء شبث ثبت شده است اما با ورود ابن زیاد به کوفه و اعلام حکومت نظامی، به یاران خاص ابن زیاد پیوست و از کسانی است که با مسلم بن عقیل به شدت جنگید و در کربلا و روز عاشورا فرماندهی سپاه پیاده عمر سعد را علیه امام به عهده داشت.[۲۲۰]
شبث آنقدر فرصت طلب بود که از او انسانی منافق ساخته بود تا حدّی که در شرایط مختلف برای رسیدن به موقعیّت مناسب‏تر، عقیدۀ خود را کنار می‏گذاشت و کامل رنگ عوض می‏کرد و وجود چنین شخصی در سپاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) لطمات بسیار زیادی به بدنۀ سپاه ایشان وارد ‏کرد.
۴.۴.۴. عبدالله بن وهب راسبی:
عبدالله بن وهب راسبی از اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به شمار می‏آمد و بر اثر سجودهای طولانی، بر پیشانی‏اش پینه بسته بود. برای همین به او ذوالثفنات می‏گفتند.[۲۲۱] افراط و تفریط در امور و خارج شدن از مسیر حق از عواملی است که عبدالله بن وهب راسبی را به گمراهی کشید. هنگامیکه حضرت علی (علیه السّلام) در جنگ جمل پیروز شد و وارد کوفه شد، عبدالله بن وهب به حضرت (علیه السّلام) گفت : به خدا آنها سرکش و ستمگر و کافر و مشرک بودند. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: مادرت به عزایت بنشیند، چه چیز تو را بر باطل قوی کرده است و جرأت داده است، تا سخنی بر زبان آوری که به آن یقین نداری؟ پسر زن سیاه آنها اینچنین که تو می‏گویی نبودند. اگر آنها مشرک بودند آنها را اسیر می‏کردیم و اموالشان را به غنیمت می‏بردیم و با آنها ازدواج نمی‏کردیم و ارث نمی‏بردیم.[۲۲۲] او در صفین همراه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بود ولی بعد از قبول حکمیت از جانب امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ، در جمع خوارج گفت: اى برادرانم، همانا متاع دنیا اندک و بى‏ارزش است و جدایى آن نزدیک است. همراه یکدیگر خروج کنیم و با این داورى و حکمیت مخالفت بورزیم که هیچکس را جز خداوند حق حکمیت نیست و بدرستى که خداوند همراه کسانى است که تقوا پیشه سازند و نیکو کار باشند. خوارج در منزل او اجتماع کردند. در ابتدا خوارج از یزید بن حصین که از پارسایان ایشان بود خواستند که رهبری گروه را بپذیرد، ولی او از قبول آن امتناع کرد، پس از آن از ابن أبى أوفى عبسى تقاضاى قبول رهبری کردند، وى نیز امتناع کرد. سپس، از عبد الله بن وهب راسبى خواستند که رهبری گروه را بپذیرد، او گفت: مى‏پذیرم و به خدا سوگند که این امر را نه براى علاقه به دنیا یا فرار از مرگ مى‏پذیرم، بلکه به سبب اجر عظیمى که انتظار آن را دارم، قبول مى‏کنم. عبد الله دست دراز کرد و خوارج برخاستند و با او بیعت کردند. آنگاه برخاست و ضمن ستایش خدا و درود بر پیامبر (صلی الله علیه و آله) چنین گفت: همانا خداوند از ما عهد و پیمان گرفته است که امر به معروف و نهى از منکر کنیم و معتقد به حق باشیم و آنرا بگوییم و در راه حق جهاد کنیم و خداوند متعال فرموده است” و هر آن کس به آنچه خدا فرو فرستاده است حکم نکند، آنان تبهکارانند” و گواهى مى‏دهم که صاحبان دعوت ما و فرماندهان ما با اینکه هم‏ کیش و از مردم دین ما بودند از هواى نفس پیروى کردند و فرمان قرآن را کنار انداختند و در حکم خود ستم کردند و پیکار با ایشان حق است و سوگند به کسى که همگان روى به او مى‏آورند و چشم‏ها در برابر او فروتنى و خشوع مى‏کنند که اگر براى جنگ با ایشان یاورى پیدا نکنم تنهایى با آنان جنگ خواهم کرد تا خداى خود را در حالى که شهید باشم دیدار کنم.
فرداى آن روز عبد الله بن وهب همراه تنى چند از یاران خود به خانه شریح بن ابى اوفى عبسى که از بزرگان خوارج بود رفت و ضمن ستایش و نیایش خداوند گفت این دو داور به آنچه خداوند فرو فرستاده است حکم نکردند و برادران ما هم چون به حکم آن دو راضى شدند، کافر شدند و حکمیت مردم را در دین پذیرفتند و ما در حال بیرون رفتن از میان ایشانیم و سپاس خدا را که ما از میان این مردم بر حق هستیم. شریح گفت: یاران خود را از خروج خود آگاه کن و در پناه برکت خداوند ما را همراه خود ببر تا در مداین فرود بیاییم و براى برادران بصره خود پیام بدهیم که پیش ما بیایند تا با ما متحد و همدست شوند. یزید بن حصین طایى گفت: اگر شما همه با هم بیرون بروید به‏تعقیب شما مى‏پردازند ، باید تک تک بیرون بروید، در مداین هم کسانى هستند که از آن شهر دفاع خواهند کرد، قرار بگذارید که کنار پل نهروان جمع شوید و همانجا بمانید و به برادران اهل بصره خود هم بنویسید که کنار همان پل جمع شوند. سپس عبدالله بن وهب به خوارج گفت: باید از قریه‏ای که اهلش ستمگر هستند بیرون رویم تا از این بیعت در امان باشیم. آنها تک تک و فرد فرد از کوفه خارج شدند و براى خوارج بصره هم چنین نوشتند: « بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله بن وهب و یزید بن حصین و حرقوص بن زهیر و شریح بن ابى اوفى به هر کس از مؤمنان و مسلمانان بصره که این نامه ما بدست ایشان برسد، درود بر شما. ما خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى‏کنیم. خداوندى که محبوب‏ترین بندگان خود را براى کسانى قرار داده است که به کتاب او بیشتر عمل کنند و در راه حق و اطاعت از آن پایدارتر باشد و از همه براى رضایت او بیشتر جهاد کنند. همانا اصحاب ما کسانى را در فرمان خدا داور ساختند که به غیر آنچه کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود حکم کردند و به این جهت کافر شدند و از راه راست منحرف گشتند. ما و ایشان از یک دیگر جدا شدیم و عهد و پیمان بر یکسو نهادیم؛ که خداوند خیانت‏کاران را دوست نمى‏دارد. ما کنار پل نهروان جمع شده‏ایم شما هم به ما ملحق شوید که خدا رحمتتان کند و بتوانید بهره خود را از ثواب و پاداش الهى بگیرید و امر به معروف و نهى از منکر کنید و این نامه را همراه یکى از برادران متدین و امین سوی شما می‏فرستیم، هر چه مى‏خواهید از او بپرسید و راى و نظر خود را براى ما بنویسید. والسلام.»
خوارج نامه خود را همراه عبدالله بن سعد عبسى فرستادند و او خود را به بصره رساند و نامه را به یاران خود داد، آنان جمع شدند و آن نامه را خواندند و در پاسخ براى ایشان نوشتند که بزودى به آنان خواهند پیوست.
هنگامیکه عبدالله بن وهب همراه خوارج در نهروان جمع شدند، امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) براى ایشان نامه ای با این مضمون فرستاد:
«بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا على امیرمؤمنان به عبد الله بن وهب راسبى و یزید بن حصین و کسانى که نزد ایشانند، سلام بر شما، همانا دو مردى که به داورى آنان رضایت داده بودیم با کتاب خدا مخالفت کردند و بدون راهنمایى از سوى خداوند از هواى نفس خود پیروى کردند و چون به سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) و به حکم قرآن عمل نکردند ما از حکم آنان تبرى جستیم و ما همچنان بر حال اول خود هستیم، خدایتان رحمت کناد. پیش من آیید که ما براى جنگ با دشمن خود و دشمن شما حرکت مى‏کنیم تا آن که خداوند میان ما و ایشان حکم فرماید که او بهترین حکم‏کنندگان است».
هنگامیکه نامه امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) به آنها رسید، پاسخ حضرت (علیه السّلام) را چنین نوشتند:
«تو براى خداوند خشمگین نشدى بلکه براى خودت خشمگین شدى. اکنون اگر خودت گواهى دهى که در ارجاع کار به داوران کافر شده‏اى و بار دیگر ایمان بیاوری و توبه کنی ما درباره تو دوباره بررسى خواهیم کرد؛ در غیر اینصورت به تو اعلان جنگ مى‏دهیم و خداوند کید خائنان را راهنمایى نمى‏فرماید.»[۲۲۳]
همانطور که امیرالمؤمنین (علیه السلام) عبدالله بن وهب را تحلیل شخصیت کرد، او کسی بود که از هوای نفس خود پیروی کرده‏بود و بعد از آنکه ریاست خوارج را عهده‏دار شد، از دست دادن فرصت ریاست برایش بیسار سخت بود حتی بعد از آن همه احتجاج‏های امیرالمؤمنین (علیه السلام).
در نهایت میان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و خوارج جنگ صورت گرفت، عبدالله بن وهب فرماندهی خوارج در نهروان را بر عهده داشت و در همان جنگ هم کشته شد. وقتی خبر کشته شدنش را به امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) دادند، حضرت فرمود: این برادر راسبی حافظ قرآن و تارک احکام الهی بود[۲۲۴].
۴.۴.۵. حرقوص بن زهیر تمیمی (ذوالخویصره یا ذوالثدیه):
حرقوص بن زهیر تمیمی از صحابه پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود. در یکی از روزها که پیامبر(صلی الله علیه و آله) مشغول تقسیم اموال بود، گفت: یا رسول الله با عدالت تقسیم کن. رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود وای بر تو اگر من عدالت نداشته باشم، چه کسی با عدالت رفتار می‏کند؟عمر بن خطاب[۲۲۵] گفت: «اى پیامبر خدا او را بکشیم؟» رسول الله (صلی الله علیه و آله) گفت: «او را بگذارید که پیروانى پیدا مى‏کند که چندان در دین تعمق کنند که از آن بیرون شوند چنانکه تیر از کمان بیرون مى‏شود.»[۲۲۶] پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به علت سرکشی و نافرمانی‏هایی که به راه انداخته بود دوبار فرمان قتلش را به ابوبکر و عمر صادر کرده بود ولی هر دوبار با ریاکاری در نماز نظر آن دو را به خود جلب کرد و آنها بر خلاف نظر پیامبر (صلی الله علیه و آله) او را نکشتند.[۲۲۷]در زمان عمر اهواز به دست او فتح شد. بعد از تحمیل حکمیت وقتی امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) مى‏خواست ابوموسى را براى حکمیت بفرستد، حرقوص بن زهیر همراه با زرعه بن برج طایى پیش حضرت (علیه السّلام) آمدند و گفتند: «حکمیت خاص خداست» امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نیز پاسخ داد: «حکمیت خاص خداست» حرقوص به وى گفت: «از گناه خویش توبه کن و از حکمیت چشم بپوش و ما را سوى دشمنانمان بفرست که با آنها بجنگیم تا به پیشگاه خدا رویم.» امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) به آنها گفت: «قبل از قبول حکمیت این را به شما گفته بودم اما شما سرپیچی کردید. میان خودمان و آنها مکتوبى نوشته‏ایم و شرطهایی قرار داده ایم ؛ خدا عز و جل فرموده: «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ الله إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَیْمانَ بَعْدَ تَوْکِیدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ الله عَلَیْکُمْ کَفِیلًا إِنَّ الله یَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ.»[۲۲۸] «به پیمان خدا وقتى که بستید وفا کنید و قسمها را از پس محکم کردنش که خدا را ضامن آن کرده‏اید مشکنید که خدا مى‏داند چه مى‏کنید.»
حرقوص پاسخ داد: «این گناه است و باید از آن توبه کنى» امیرالمؤمنین (علیه السّلام) گفت: «این گناه نیست ولى رأى خطاست و سستى در کار، من قبل از این به شما گفته بودم و از این کار منعتان کرده بودم.» زرعه گفت: «اى على به خدا اگر شخصی را در مورد کتاب خدا حکم قرار دهى با تو مى‏جنگم و از این کار رضا و تقرب خدا را مى‏جویم.» امیرالمؤمنین (علیه السّلام) گفت: «تیره روز شوى، چه بدبختى! گویى مى‏بینمت که کشته شده‏اى و باد بر تو مى‏وزد.» زرعه گفت: «خوش دارم که چنین شود» على (علیه السّلام) گفت: «اگر بر حق بودى مرگ در راه حق آسودگى از دنیا بود، اما شیطان فریبتان داده، از خدا عزوجل بترسید که از این دنیا که بر سر آن مى‏جنگید خیرى نمى‏برید.» آنها از پیش امام (علیه السّلام) رفتند و همچنان حکمیت خاص خداست مى‏گفتند.[۲۲۹] اینچنین حرقوص از سرسخت ترین خوارج شد و علیه امام علی (علیه السّلام) ایستاد، و در جنگ نهروان کشته شد.
۴.۴.۶. زید بن حصین طایی:
زید بن حصین طایی در ابتدا از یاران امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بود. زمانیکه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در مورد جنگ با معاویه با یاران خود گفتگو می‏کرد او از کسانی بود اصرار به جنگ با معاویه داشت، او در مقابل عدی بن حاتم طایی که گفته بود بهتر است ابتدا برای معاویه نامه بفرستیم سپس با او بجنگیم، برخاست و گفت: «سپاس خداوند را، چنان سپاسى که خود پسندد، و خدایى جز او نیست، و محمد فرستاده خدا، پیامبر ماست. به خدا سوگند اگر ما شکى در جنگ با دشمنان خود داشته باشیم و اندیشه و تأخیر کنیم و آنان را به حال خود واگذاریم سودی برای ما ندارد و فرصت را از دست داده‏ایم، که در اینصورت کارها به تباهى می‏انجامد و کوشش ها به هدر می‏رود. به خدا سوگند که ما در مورد خون آن کس که اینان به خونخواهیش برخاسته‏اند لحظه‏اى تردید نکردیم، چگونه با پیروان سنگدلش که در اسلام کم نصیب و یاران ستم و ستمگر و استوار کنندگان پایه‏هاى جور و تجاوزند، و در شمار مهاجران و انصار و تابعان نیکوکار نیز نیستند، مدارا کنیم؟»[۲۳۰] او اینچنین خواهان جنگ با معاویه بود، امّا بعد از نیرنگ معاویه که قرآن ها را بر سر نیزه کرد، همراه چند تن از قاریان قرآن با جسارت به امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) گفت: «حکمیت را قبول کن وگرنه تو را تحویل معاویه می‏دهیم. یا همان کاری می‏کنیم که با عثمان کردیم.»[۲۳۱] همچنین زید بن حصین از کسانی بود که همراه اشعث، ابوموسی اشعری را به حضرت (علیه السّلام) تحمیل کرد.[۲۳۲] اما بعد از حکمیت از سران خوارج شد و در جنگ نهروان فرماندهی جناح راست خوارج را بر عهده داشت و سرانجام توسط ابوایوب انصاری کشته شد.[۲۳۳]
۴.۴.۷. خریت بن راشد ناجی:
گروهی از بنی ناجیه در بصره می‏زیستند. سیصد نفر از آنها با خریت بن راشد همراه امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) بعد از جنگ جمل از بصره به کوفه آمدند و آنجا مستقر شدند. این گروه در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السّلام) جنگیدند. خریت فرماندهی سپاه ناجیه را در جریان جنگهای بر ضد مرتدین برعهده داشت و در جنگ جمل هم حاضر بود و تا ماجرای حمکیت همراه امام علی (علیه السّلام) بود. اما بعد از حکمیت با سی سوار از یارانش نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آمد و گفت به خدا قسم نه دستورات تو را اطاعت می‎کنم و نه پشت سرت نماز می‎خوانم و فردا هم از تو جدا می‎شوم. امام على (علیه السّلام) فرمود: مادرت به عزایت بنشیند، اگر از من جدا شوى مرتکب نقض عهد مى‏شوى و خداوند را معصیت مى‏کنى، و فقط به خود زیان مى‏رسانى بمن بگو چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: شما به حکمیت کتاب راضى شدى و از حق اعراض کردى و ضعف نشان دادى، و به گروهى که به خود ظلم کردند تسلیم شدى، من اکنون با تو و آنها مخالفت مى‏کنم و هر دو را ترک مى‏گویم.
امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: «واى بر تو نزد من بیا تا از قرآن براى تو سخن بگویم، و در سنن با تو مناظره کنم و حقایقى را که به آنها آگاه‏تر از تو هستم، برایت بگویم، شاید اگر آنها را بشنوى، از آنچه در دل گرفته‏اى برگردى و از این جهل و نادانى بیرون شوى و بصیرت پیدا کنى.»
خریت گفت: «من فردا نزد شما مى‏آیم. امام على (علیه السّلام) فرمود: «بیا ولى متوجه باش که شیطان تو را فریب ندهد، و از راهت بیرون نکند، کارى نکنى که آراء فاسد و نظریات سوء بر تو غلبه کند، و در منجلاب فساد گرفتارت سازد. اى خریت مواظب باش افراد نادان تو را از راه بیرون نکنند، آنها از واقعیات اطلاع ندارند، و تو را گمراه مى‏کنند، به خداوند سوگند، اگر گفته‏هاى مرا بشنوى و نصیحت‏هاى مرا قبول کنى، سعادتمند مى‏گردى و راه رستگارى و نجات را مى‏یابى.» خریت بیرون آمد و به خانه‏اش رفت.
خریت هنگامیکه به خانه‏اش رسید، به دوستان خود گفت: اى دوستان من در نظر دارم از امیرالمؤمنین کناره‏گیرى کنم، هنگامى که از نزد او می‏آمدم، وعده دادم که بار دیگر نزد او بروم، ولى تصمیم دارم او را ترک کنم. دوستانش به او گفتند: از او کناره‏گیرى نکن و بار دیگر او را ملاقات کن. اگر على سخنانى گفت که مورد قبول تو شد، از وى بپذیر و اطاعت نما و اگر از سخنان او قانع نشدى در آن صورت با او قطع رابطه کن، او گفت: بسیار خوب ، آن را مورد عمل قرار مى‏دهم، و نزد او خواهم رفت و سخنان او را خواهم شنید.
عبد الله بن قعین که از یاران امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بود، با یکی از پسر عموهاى خریت، که نامش مدرک بن ریان ناجى بود و از بزرگان عرب بشمار مى‏رفت دوستى داشت، نزد او رفت؛ تا گفته‏هاى خریت را به اطلاع او برساند و او را از جریان کار آگاه کند. عبدالله به مدرک گفت: «تو بر من حق برادرى و محبت دارى و مسلمانان همه با هم برادر مى‏باشند. اکنون شنیدى پسر عمویت چه گفت؟ با او خلوت کن و در نهان او را از فکرش منصرف کن و به او بگو کارى بزرگ مى‏خواهى انجام دهى، از این کار صرف نظر کن و بدان من مى‏ترسم اگر او از على (علیه السّلام) کناره‏گیرى کند تو را با او و همه افراد عشیره ات مجازات کند و بکشد.»
مدرک پاسخ داد: «خداوند به شما پاداش خیر دهد، تو حق برادرى را اداء کردى و ما را نصیحت نمودى و ما را از عواقب کار بیم دادى، اگر او از امیرالمؤمنین کناره‏گیرى کند، منهم او را ترک خواهم کرد و با او مخالفت می کنم و بر او سخت خواهم گرفت. من اکنون در نهان با او صحبت مى‏کنم و به او خواهم گفت تا از امیر المؤمنین اطاعت کند و گوش به سخنان آن حضرت بدهد، و با او همراهى کند. خیر و سعادت و رستگارى و بهره‏اش در این است که با او باشد و از على پیروى کند.
فردای آن روز بعد از آنکه خریت تأخیر کرد و نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نیامد، عبدالله بن قعین به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ماجرای گفتگوى خود با پسر عموی خریت را تعریف کرد، امام على (علیه السّلام) فرمود: او را واگذارید، اگر پیش ما آمد و سخنان ما را گوش داد می‏پذیریمش، ولی اگر امتناع کرد او را دستگیر مى‏کنیم. عبدالله گفت: یا امیرالمؤمنین چرا اکنون او را دستگیر نمى‏کنید تا از شر او در امان باشید؟ حضرت (علیه السّلام) فرمود:«اگر ما همه کسانى را که متهم هستند دستگیر کنیم، در این صورت زندان‏ها پر مى‏شود، ما در نظر نداریم مردم را دستگیر کنیم و آنها را حبس نمائیم، و یا مجازات کنیم مگر اینکه آنها تظاهر به خلاف کنند.» اما بعد از مدتى که خریت نیامد امام (علیه السّلام) به عبدالله فرمود: «اکنون به منزل او بروید و بنگرید چه مى‏کند؟ او هر روز در اینجا حاضر مى‏شد ولى اکنون نیست.»
عبدالله به منزل خریت رفت و مشاهده کرد خریت همراه یارانش فرار کرده‏است. به حضرت (علیه السّلام) اطلاع داد، امیرالمؤمنین (علیه السّلام) زیادبن خصفه را به تعقیب او فرستاد.
خریت در جریان فرار خود، بطرف دهکده نفر رهسپار شد ودر آنجا یکی از دهقان هایی که در حال نماز بود برخورد کرد. نام آن شخص زاذان فرخ بود، یاران خریت از وى سؤال کردند، شما مسلمان هستید یا کافر؟ او گفت: من مسلمان هستم، گفتند: نظرت در مورد على چیست؟ او پاسخ داد: نظرم در مورد او خیر است. او امیرالمؤمنین است و وصى رسول خدا (صلّى الله علیه و آله) مى‏باشد و سید و سرور همه انسانهاست. آن جماعت او را تکفیر کردند و بر او تاختند و با شمشیر پاره پاره‏اش کردند. خبر این جنایت به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رسید. حضرت به زیادبن خصفه نامه نوشت که اکنون بدنبال آنها بروید و از آنها سؤال کنید چرا یک مرد مسلمانى را کشته‏اند؟ با آنها صحبت کنید، اگر به سخنانتان گوش ندادند، با آنها جنگ کنید و از خداوند یاری بخواهید، آنها حق را ترک کرده اند و مرتکب خون حرام شده‏اند و راه‏ها را ناامن کرده و موجب ترس و وحشت مردم گردیده‏اند.
زیاد به دنبال خریت رفت و در مدائن به او رسید. بعد از آنکه با او به احتجاج پرداخت ونتوانست او را قانع کند جنگ میان آن دو شروع شد و تا شب ادامه داشت تا اینکه تعدادی از هر دو گروه مجروح شدند. فردای آن روز خریت همراه یارانش مخفیانه به سوی اهواز رهسپار شدند. هنگامیکه آنها در کنار اهواز فرود آمدند، گروهى از یاران آنها که در حدود دویست نفر بودند، به آنها ملحق شدند، آن جماعت از اهل کوفه بودند که هنگام فرار خریت، نتوانسته بودند به او ملحق شوند.
بعد از فرار خریت به سوی اهواز زیاد به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نامه نوشت و کسب تکلیف کرد. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بعد دریافت نامه زیاد، معقل بن قیس را همراه دو هزار نفر از اهل کوفه، به تعقیب و جنگ با خریت فرستاد.
هنگامیکه خریت ناجى در کنار اهواز فرود آمد، گروهى از کفار ساکن آن نواحى و بسیارى از خراج گزاران که مى‏خواستند به امیرالمؤمنین خراج ندهند، و جماعتى از راهزنان و عده‏اى از اعراب بادیه‏نشین پیرامون او اجتماع کردند و به او ملحق شدند.
معقل همراه سپاهی که از بصره به یاری او شتافتند، مقابل خریت و یارانش صف آرایی کردند و جنگ آغاز شد. یاران خریت بعد از یک ساعت، از میدان‏ فرار کردند، و هفتاد نفر از بنى ناجیه هم از پاى درآمدند، و حدود سیصد نفر هم از کفار، به هلاکت رسیدند. خریت بن راشد که رهبر آنها بود، از آنجا فرار کرد و بسوى ساحل دریا رفت، در آن ناحیه گروهى از قبیله او زندگى مى‏کردند، او در میان عشیره خود رفت و آمد مى‏کرد، و آنها را بر ضد امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) تحریک مى‏کرد. و علت جدا شدن خود را از حضرت (علیه السّلام) براى آنها تعریف مى‏کرد، و آنها را فریب مى‏داد. او مى‏گفت با على جنگ کنید تا رستگار شوید. گروهى دور او جمع شدند.
بعد از جنگ معقل در اهواز مقیم شد و براى امیرالمؤمنین (علیه السلام) نامه‏اى نوشت و شکست دشمن و پیروزى خود را به اطلاع حضرت (علیه السّلام) رساند. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در پاسخ به او نامه‏اى نوشت با این مضمون: «ستایش خداوندى را سزاست که دوستان خدا را یارى کرد، و دشمنانش را رسوا نمود، خداوند شما و مسلمانان را پاداش دهد، شما وظائف خود را انجام دادید، و خوب از عهده امتحان و آزمایش برآمدید. اکنون توجه داشته باشید و سؤال کنید خریت ناجى کجا رفته است، و در چه مکانی اقامت گزیده است، اگر او در یکى از شهرهاى مسلمانان اقامت کرده است، بطرف او بشتابید تا وى را به قتل برسانید، و یا او را از شهرهای مسلمانان دورنمائى، او همچنان با مسلمانان دشمن مى‏باشد، و با قاسطان مساعدت و همکارى مى‏نماید و تا زمانى که زنده است، اعمال او بنفع آنان خواهد بود، و السلام.»
بعد از نامه امیرالمؤمنین على (علیه السّلام)، معقل همراه لشگر کوفه و بصره به تعقیب خریت پرداخت. هنگامیکه خریت بن راشد شنید لشگر کوفه بطرف او مى‏آیند، پنهانی نزد گروه خوارج رفت، به آنها گفت: من نظر شما را درباره على تایید مى‏کنم، چرا على به حکمیت راضى شد و مردانى را حکم قرار داد تا در کارهاى خداوند دخالت کنند. سپس نزد یاران خود رفت و به آنها گفت: علی حکمى را از طرف خود تعیین کرد و او هم على را از خلافت خلع کرد. اکنون او خلیفه نیست و راضى شدن وى به حکمیت، او را از خلافت خلع مى‏کند. سپس نزد طرفداران عثمان رفت، و به آنها گفت: سوگند به خداوند من طرفدار عثمان مى‏باشم او را مظلوم کشتند، سپس نزد کسانى که صدقات خود را نداده بودند رهسپار شد و به آنان گفت زکات خود را به على ندهید، و آن را به ارحام و خویشاوندان خود بدهید، و در میان فقراء تقسیم نمائید. اینچنین او با تمام گروه های مخالف ملاقات کرد و طبق نظر آنها سخن گفت. بعد از تفرقه افکنی خریت در آن ناحیه، گروهی نصرانی که تازه مسلمان شده بودند گفتند: دین ما حق است و از دین اینها بهتر مى‏باشد دین اینها از خونریزى نهى نمى‏کند. در نتیجه آنها بار دیگر از اسلام برگشتند.در این هنگام خریت بن راشد نزد آنها آمد و گفت: واى بر شما اگر در برابر این گروه مقاومت نکنید همه شما را خواهند کشت، على درباره شما چه حکم کرده است، که کسانى که نصرانى بوده‏اند، سپس مسلمان شده‏اند و بار دیگر به نصرانیت برگشته‏اند، عذر و توبه آنان را نپذیرند و همه را گردن بزنند. اینچنین خریت گروهی از مخالفان را دور خود جمع کرد.
در ابتدای جنگ، معقل نامه امان امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را برای لشگر مخالف خواند و پرچم امان را برافراشت و گفت: هر کس زیر این پرچم بیاید، در امان خواهد بود. همه جز خریت و افراد قبیله‏اش در زیر پرچم امان قرار گرفتند. سپس معقل لشگر خود را آرایش داد، و به جنگ با خریت پرداخت.سرانجام بعد از جنگی سخت خریت به دست نعمان بن سهبان کشته شد، و صد و هفتاد نفر هم با او کشته شدند و بقیه هم فرار کردند.[۲۳۴]
خریت هیچگاه شأن و جایگاه واقعی امام را درک نکرد و اطاعت از امام برایش تا جایی ممکن بود که با اجتهادات شخصی‏اش مغایرت نداشته باشد. او شخصی افراطی بود که همیشه از امام می‏خواست جلو بزند. روزی نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آمد و گفت: در میان یاران تو مردانى هستند که مى‏ترسم از تو جدا شوند. نظر شما درباره آنها چیست؟ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) پاسخ داد: ما به صِرف اتهام کسى را مؤاخذه نمى‏کنیم، و با گمان و ظنّ، شخصى را مورد تعقیب قرار نمى‏دهیم، با کسى هم جنگ نداریم، مگر اینکه آشکارا به مخالفت برخیزد، و دشمنى و عداوت کند، و البته قبل از اینکه با او جنگ کنم، ابتدا از او می‏پرسم که چرا با من دشمنى مى‏کند، و علت آن چیست؟ اگر از کارهاى خود توبه کرد و بازگشت، کارى با او ندارم. اما اگر به دشمنى و مخالفت خود اصرار داشت و آماده شد تا با ما بجنگد، در این صورت ما هم از خداوند، استعانت مى‏جوئیم، و با او می جنگیم، اکنون هم از این سخنان درگذر و به کسى بدگمان نباش. ولی او یکبار دیگر نزد حضرت (علیه السّلام) آمد و گفت: مى‏ترسم عبد الله بن وهب و زید بن حصین طائى با تو مخالفت کنند، و اوضاع را برای شما خراب کنند، من از آنها شنیدم که درباره شما سخنانى مى‏گفتند، اگر شما هم آن سخنان را مى‏شنیدى، آن دو را مى‏کشتى و یا آنها به زندان می انداختی. حضرت (علیه السّلام) پرسید: نظر شما چبست؟ من چه کاری باید برای آنها انجام دهم؟ گفت: نظر من این است که آن دو را احضار کنى و گردن آنها را بزنى. حضرت (علیه السّلام) پاسخ داد: به خداوند سوگند تو نه عقل دارى و نه ورع، نه عقلى که به تو سود برساند و نه ورعى که از خداوند بترساندت، شایسته بود که تو این را درک مى‏کردى، من با کسى که مخالفت و جنگى با من ندارد، کارى ندارم و کسى را به صرف اتهام مورد تعقیب قرار نمى‏دهم. من در مرتبه اول به تو گفتم تا کسى دشمنى خود را با من آشکار نکند و با من وارد جنگ نشود، با او مخالفتى نخواهم کرد، اگر من خواستم آنها را بکشم، تو باید مرا از خداوند بترسانى، و خون آنها را حلال ندانى، آنها کسى را نکشته‏اند و با من سر جنگ و نزاع ندارند و از طاعت من هم بیرون نشده‏اند.[۲۳۵]
۴.۴.۸. عبدالرحمن بن ملجم مرادی:
عبدالرحمن بن ملجم مرادی از اعراب یمنی ساکن کوفه بود. هنگامیکه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به کوفه آمد، مردم برای بیعت با ایشان به مسجد آمدند. ابن ملجم هم برای بیعت نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آمد. ابن ملجم هم همراه ده تن از اشراف یمن برای بیعت به محضر امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رسید. عبد الرحمن بن ملجم هنگامیکه براى بیعت جلو آمد، امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) دو مرتبه دست او را رد کرد و سپس فرمود: چه چیزى شقى‏ترین این امت را از اینکه ریش مرا با خون سرم رنگ و خضاب کند باز مى‏دارد. همانا ریش من از خون سرم خضاب مى‏شود. و سپس این دو بیت را به عنوان مثل خواند:
کمربندهاى خود را براى مرگ استوار ببند که همانا مرگ به دیدار تو خواهد آمد و چون کشته شدن بر تو فرود آمد بى تابى مکن.
سپس حضرت علی (علیه السّلام) به گروه‏هایی که آمدند، هدیه‏هایی بخشید. سپس هدیۀ ابن ملجم را خود به او داد و فرمود: «من براى او عطا و بخشش مى‏خواهم، ولی او کشتن مرا اراده مى‏کند. پوزش خواهى دوست مرادى تو چگونه است.» سپس حضرت (علیه السّلام) رو به گروه یمنی فرمود: «شما از سرشناسان و معروفان یمن هستید. آیا اگر مشکلی برای ما پیش آید و عاقبت کارمان به جنگ و نبرد ختم شود، شما با ما همراه هستید؟ آیا با صبر و شکیبایی ما را یاری می‏کنید؟»
از میان جمع عبد الرّحمان بن ملجم مرادى گفت: «یا امیرالمؤمنین، ناف ما را با جنگ بریده‏اند و با پیکان جنگی شیر داده ‏اند و در میدان مردان پرورده‏اند. زخم شمشیر و نیزه در چشم ما گلهاى بهارستان است. اطاعت تو را چون اطاعت خداوند واجب می‏دانیم و به هر جانب فرمان جنگ دهى، یاریت می‏کنیم و پیروز از میدان بازمی‏گردیم.»[۲۳۶]
ابن ملجم بعد از جنگ صفین و ماجرای حکمیت به گروه خوارج پیوست.
در آن سال ۳۹ هجری در موسم حج بین یزید بن شجره به عنوان نمایندۀ معاویه و قثم بن عباس نمایندۀ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) درگیری لفظی رخ داده بود، و بعد از آن هم نمایندگان معاویه به غارتگری و کشتار شیعیان حضرت علی (علیه السّلام) پرداخته بودند و در جامعه ناامنی بوجود آورده بودند؛ ابن ملجم با دو تن از خوارج به نام‏های حجاج بن عبدالله معروف به برک و عمروبن بکر، مجاور خانه خدا گرد آمدند و گفتند: این خانه در زمان جاهلیت از شأنى والا برخوردار بود، در دوره اسلام نیز همچنان از منزلتى والا برخوردار است. عده‏اى این حرمت را از بین برده‏اند. باید شرّ على (علیه السلام) و معاویه از جامعه اسلامی کم شود. اگر آن دو را بکشیم، حرمت این خانه برخواهد گشت و مردم نیز آسایش خواهند یافت و سپس انتخاب امام را به شورا می‏سپاریم. عبدالرحمن بن ملجم مرادى گفت: کار على با من، حجاج بن عبدالله گفت: من نیز معاویه را مى‏کشم، عمرو بن بکر هم گفت: به خدا سوگند عمرو بن عاص نیز باید کشته شود، تا شر بخوابد. من هم او را می‏کشم. آنان بعد از آنکه عمره ماه رجب را به پایان رساندند، توافق کردند، یک روز که على و معاویه و عمرو را بکشند، و بر این تصمیم با هم پیمان بستند. سپس هر کدام به راه خود رفتند.[۲۳۷]
ابن ملجم هنگامیکه به کوفه رسید، نزد قطام رفت. پدر و برادر قطام که از خوارج بودند در جنگ نهروان کشته شده بودند، از اینرو قطام کینۀ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را در دل داشت. عبد الرحمن از قطام خواستگارى کرد. قطام هم پاسخ داد: «به شرطی که مهریه ام، سه هزار سکه و یک غلام و یک کنیز باشد و اینکه على بن ابى طالب را بکشى» ابن ملجم گفت: «هر آنچه را بخواهی مهرت می‏کنم مگر کشتن على بن ابى طالب که مقدور نیست.» قطام گفت: «او را غافلگیر کن. اگر موفق شوی که او را بکشی، انتقام مرا گرفته‏اى و با من به خوشى زندگى خواهى کرد ولی اگر هلاک شدى پاداشى که پیش خدا دارى از این دنیا بهتر است.» ابن ملجم گفت: «به خدا به این شهر که همیشه از آن گریزان بوده‏ام براى همین کار آمده‏ام. منظور تو را انجام می دهم.»[۲۳۸]
برای آنکه ابن ملجم بتواند به مقصود خود برسد، شبیب بن نجده که از خوارج بود، را با خود همراه کرد. آن دو در سحرگاه نوزدهم ماه رمضان در مسجد بیتوته کردند، تا بتوانند نیت شوم خود را عملی سازند. اشعث ابن ملجم را دید و از او پرسید: قصد انجام چه کاری را دارید؟ ابن ملجم گفت: می‏خواهیم علی را بکشیم. اشعث گفت: تا سفیدی صبح رسوایتان نکرده است اقدام کنید.
حضرت علی (علیه السّلام) به مسجد آمد و در تاریکی چند رکعت نماز خواند. سپس بربام رفت و اذان گفت. بعد از آن به طرف کسانیکه در مسجد خوابیده بودند رفت و گفت الصّلاه الصّلاه و خفتگان را براى نماز از خواب بیدار ‏کرد. ابن ملجم هم در میان خفتگان خوابیده بود و شمشیرش را زیر لباسش پنهان کرده بود. هنگامیکه حضرت (علیه السّلام) به او رسید، فرمود: برخیز براى نماز، و آرام ادامه داد: قصدى در خاطر دارى که نزدیک است آسمانها فرو ریزد و زمین دهان باز کند. اگر بخواهم، مى‏توانم بگویم که در زیر جامه چه دارى.
امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از او گذشت و به محراب رفت و به نماز ایستاد. مردم هم آمدند و صف جماعت را تشکیل دادند. حضرت (علیه السّلام) نماز را آغاز کرد. امام علی (علیه السّلام) رکوع را به جا آورد و سپس سجده کرد و باز نشست و خواست که سجده دوم را به جا آورد، که آن ملعون شمشیر را بر فرق مبارک آن حضرت (علیه السّلام) فرود آورد. آن زخم به جایى اصابت کرد که در روز جنگ خندق عمرو بن عبدود شمشیر زده بود. هنگامیکه ابن ملجم می خواست بگریزد مردم او را دستگیر کردند. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بعد از این زخم سه روز در بستر بیماری بود، سپس به شهادت رسید.
هنگامیکه مردم ابن ملجم را دستگیر کردند، او را مى‏زدند تا پیش امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آوردند، سپس او را نزد حضرت (علیه السّلام) نشاندند. امیرالمؤمنین به او گفت: ای برادر، من برای تو امیر بدی بودم؟ پاسخ داد: نه یا امیرالمؤمنین. حضرت (علیه السّلام) فرمود: وای بر تو! پس چرا با امیر خود چنین رفتاری کردی؟ آن ملعون خاموش ایستاد. امیرالمؤمنین گفت: «وَ کانَ أَمْرُ الله قَدَراً مَقْدُوراً.»[۲۳۹] سپس حضرت (علیه السّلام) فرمود: او را به زندان ببرید ولی او را نرنجانید. اگر عمرم پایان یافت، همان یک ضربه که به من زد شما هم همان ضربه را بزنید. بعد از آن هر روز حضرت (علیه السّلام) حال او را جویا می شد و می گفت: آیا به اسیر خود طعام داده‏اید؟ اگر می گفتند نه، سریع می فرمود: به او طعام دهید.
بعد از آنکه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به شهادت رسید، امام حسن مجتبی (علیه السّلام) با یک ضربه شمشیر او را قصاص کرد و اینچنین شقی ترین امّت پیامبر (صلی الله علیه و آله) به درک واصل شد.[۲۴۰]
بنابراین عوامل نفاق، کوردلی، جهل و فرصت طلبی، شقی‏ترین گروه تاریخ یعنی خوارج را بوجود آورد که با پیشانی‏های پینه بسته و ظاهر مقدس مأب بزرگترین ضربات را به حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد کردند و بیشترین نافرمانی‏ها را از حضرت داشتند. قاتل حضرت علی (علیه السلام) از کفّار یا بنی امیّه نبود بلکه از همین گروهی بود که ادعّای دلسوزی برای اسلام را داشت. در حقیقت این گروه منافقانی کوردل بودند که هیچگاه دلشان به حقیقت نور امیرالمؤمنین (علیه السلام) روشن نشد.
۴.۵. کسب درآمدهای نامشروع

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...